وقتی همه خواب بودند
شبی که ما خواب بودیم آن شب کودک خیالم بر قایقی از حباب درگوشه ای از خلیج آرام گرفته بود.ولی توبیدار بودی .آسمان چادر ستاره اش را تکان می داد.ستاره هادر همه جا مانند ذرات معلق پخش شدند.نسیم سردی بر تن خسته ی زمین نشست.وقتی صبح از خواب غفلت بیدار شدم فهمیدم که ستاره ای از آسمان کم شده بود.چقدر سنگین بود غمی که بر چهره ی همه نشست.از تو هیچ شناختی نداشتم ولی وقتی صدای دل نشین ولبخند معصومانه ات رادیدم انگار سال ها بود که می شناختمت.محبتت بد جوری در دلم رخنه کرده بود مثل اینکه جزئی از وجودم شده بودی.باورم نمی شد که قرار است که دیگر نبینمت .تو خودت ونشانی ات را به گمنامی سپرده بودی چقدر این روزها کودک خیالم بهانه ات را می گیرد.موج های سنگین ذهنم رابه گوشه ای از خلیج غم می کوبدوانگار اشکم در گوشه ای از دریای چشمانت گم می شود.